عطر زندگی بانو سین :)



از روزهای عید چیزی رو حس نکردم چون اصلا در فضای عید نبودم.

اون شبی که عید بودصبحش اماده شدیم و رفتیم جشنی که کالج براممون گرفته بودبعدازظهر هم اومدیم خونهشبش هم که عید بود خونه بودیم و بیدار بودیم چون تایممون با ایران متفاوت بود و با مامان اینا صحبت کردم و مثل بقیه ی شبهای دیگه.سر همون ساعتی که همیشه میخوابیدم خوابیدم.

از فرداش دوباره همون ساعت بیدار شدن و درس و درس و کار و هرچیزی که مثل همیشه انجام میشد

امتحانم از اپریل به می تغییر پیدا کرد.خدایا به امید خودت

میدونید,من نخواسته بودم که تاریخش عقب بیوفته ولی تو سیستم زده شده بود و من خبر نداشتم چون قرار بود ویرایش بشه ولی نشد(انقدر سرشون شلوغ بود که یادشون رفت)و الان دیگه قابل تغییر نیست.یعنی خیلی دردسر داره که من پتانسیل و حس و حال و قتشو ندارم.

سیزده بدر پارسال کردستان بودم.درواقع اون روز حرکت کردیم به سمت تهران و فردا رسیدیم شمال

امسال اینجامخوبه که به خواستم رسیدم.اما دلم تنگ شدهاونم علتش اینه که کم کم دارم از خوندن خسته ی خسته میشم ولی بزوور دارم خودمو نگه میدارم.

سیزده به در تولد مامانمهچقدر دلم میخوادتت مامان.دیشب که دراز کشیدم رو تختم,دلم خواست بودی و سرمو نوازش میکردی.

نمیدونم چرا اون چیزی که دلم میخواد اتفاق نمیوفته.حضرت حافظ گقته خیلی زوود اتفاق میوفتهامیدوارم که امید واهی نباشه.

حالم خیلی گرفتس از این وضعیت ایران.بابا خیر سرمون میخوایم درس بخونم و برگردیم تو کشورمون که به مملکت خودمون خدمت کنیم.با این اوضاع  تا چند سال دیگه  واقعا چی میمونه از ایران ؟؟؟؟:(

غرقم بین کتابهام و درس خوندن و تستها.می ترسماحساس میکنم هرچی خوندم یادم میرههم خسته امهم میترسمهزارتا حس مختلف دارم.حالم اصلا قابل تشریح نیست

معمولا شبها که به مامان اینا زنگ میزنم به که باهاشون صحبت کنم,بعد مهمون خونمونهبعد دونه دونه سلام علیک کردن به کنااارنمیشه راحت صحبت کرداولش که هی سلام سلام.بعدشم باید قطع کردخب دوستان عزیز,تا دیروقت نباشیم خونه ی دیگرانوالاا

 

 

 

 


امروز غروب دقیقا وسط اینهمه ادم,تو کتابخونه و دقیقا وسط یکی از سخت ترین فصل  از یکی از سخت ترین کتابهام.ترسیدم.از خوندن ایستادم وچشمهام رو بستمدلم خواست که ای کاش یه خواب شیرین بود.چشمهام رو باز کردم و به خودم توپیدم که حق نداری این حرفو بزنی.حق نداری جا بزنیاینارو گفتم و دوباره مشغول خوندن شدم.خوندنی که توام با فکر و درگیری ذهنی بود

 


سال ، دارد تمام می شود .

دارم فکر می کنم ؛
به روزهایی که رفت .
به لحظاتی که خندیدم .
لحظاتی که اشک ریختم .
و تمامِ ثانیه هایی که کنارِ عزیزانم گذشت .
با سرعت ، مرور می کنم ؛
اتفاقاتِ خوب و بدی را که برایم افتاد .

آدم هایِ جدیدی را که وارد زندگی ام شدند .
و آدم هایی را . که از زندگی ام رفتند .
دیگر قرار است یک جمله ی "یادش بخیر" قبل از خاطراتِ خوبِ امسالم بیاید .
قرار است امسالم بشود ؛ "پارسال" .
من تمام این روزها را زندگی کردم ،
خوب هایشان برایم امید بود ، و بدهایشان برایم درس !

میانِ همین روزها بود که یاد گرفتم ؛
قوی تر باشم .

    

امسال سال بسیار سخت و چالش برانگیز من بود

پارسال تقریبا همین موقعها که نه,یعنی یکم قبلتر.این راهو انتخاب کردم

خیلیی با تجربه تر شدم.

صبور تر شدم.

و با گذشت تر.

 این سالی که گذشت,در مقدار قوی تر شدنم خیلی تاثیر گذار بود

جنگجور تر شدم.البته با اعتماد بنفس بالاتر

از همه مهمتر اینکه,عمیقا به قدرت خدا ایمان اوردم

خیلی اتفاقها افتاد که باعث شد هم خودمو هم ادمها و محیط اطرافمو,اونجور که باید بشناسم

و یاد گرفتم که کمتر به این فکر کنم که دیگران,چی راجع به من فکر میکنن.

 

امسال سال جهشم در زندگیم بوداما چرا جهش داشتم؟؟چون هدف داشتم.الان هدفم نزدیکمه ولی هنوز بهش نرسیدم

 

سال دیگه همین موقع:

دلم میخواد به هدفم رسیده باشم(اونجور که دلم میخواد)

باید جرئتم بیشتر از قبل شده باشه و با اعتماد بنفس بیشتر.

دلم میخواد علاوه بر درسهام10 الی 15 تا کتاب جدید هم بخونم(اولین بارمه که دارم برای کتابخون هدف میذارمطبعا نمیخوام به فشرده باشه و کلا در حهت رشد فکری و همچنین یه تفریح باشه برام نه اجبار!)

تابستون اگه ایران اومدم,حتمااا دنبال یه معلم نقاشی باشم یا اینکه با کمک دوستم کاملش کنم.منظورم همون نقاشیه است که ناقص مونده.

بازمم کلاس زبان برم(بازم جهت بیکار نبودن و بیشتر زبان خوندن:) )

کار با اکسل و اکسز رو حتمااا یاد بگیرم.

و.غیره

 

 

دلم میخواد سال بعدبهتر و بهتر خودم رو بشناسم.و به خودم محبت داشته باشم.امسال خیلیی خودمو اذییت کردمکه الان میفهمم اشتباه بود.

 

 

الهی که امسال حال دل هممون بهتر از همیشه باشه

الهی که لبهامون همیشه بخنده و اگر هم اشکی قرار ریخته بشه,از شوق باشه.نه از ناراحتی و غم.

خداحافظ همگی تا سال بعد.

 

 

پ.ن:از چالش اینده ای که نوشتم.خیلیها برداشت های متفاوت داشتن.یه چیزی لازم به ذکر هست که بگماین نوشته ها کاااملا خیالی بوده و هییچ ارزشی ندارن.

پ.ن:الان خیلی خسته هستم.انشالله تو سال جدید عکس سبزهامو براتون میذارم.


سلام دوست جان ها

عنوان مطلبم هییچ ربطی به محتوای پستم ندارهفقط چون هییچ عنوانی پیدا نکردم.به ناچار اینو نوشتم دیگه

دلیل دیر به دیر نوشتنم اینه که اصلا حس و حالم خوب نیستدل نگرانیو و کار و درس و مشغله.همه ی اینارو باهم دارم

اون از همخونه ایم که کلااا این بشر رو موود خوش گذرونیه.وطبق معمول من باید 90 درصد کارهای خونه رو انجام بدم.تازه یبار هم که یکاری انجام میده هااا.باز تمییز کاریش برای بنده هستمثلا میبینه حوصله ندارمبعد میگه امشب میخوام برات شام درست کنمخب باشهعاقااا صبح میام میبینم گاز و اطراف گاز افتضاحهه.کار من دوبرار میشهیا مثلا یهو خانم بهم میگه سین جااانمیخوام برات ناهار عدس پلو درست کنم.بعد ظهر که میشهدوستاش یا دوست پسر جانش یهو زنگ میزنه و میگه پاشو بیا بریم وبیرون واین میشه که من رو بدون ناهار میپیچونه و میره بیرونحالا من میمونم و ناراحت از دست خانم که حالا تو که حوصله ی غذا درست کردن نداری,اصلا چرا حرفشو میزنی؟؟ادم رو حرفش نمیتونه حساب باز کنه کلااا و من همش سکوت میکنم تا امسال طی بشه.

ای خداااا تنها باشی یه جور سختی دارههمخونه داشته باشی,یه جور دیگه.:(

کمتر از 2 ماه دیگه,من یه امتحان خیلی مهم دارمنگرانم.

یه مشکلی هم وجود داره که گرهش فقط با دستای خدا باز میشهبرای این هم نگرانم

همش الکی الکی دارم سعی میکنم که حالم خوب باشه ولی از درون نییست.

فشار عصبی رومه و حس حالم خوب نیست.

ای کاش همه چیز درست پیش بره.

 

واقعا میگن دنیا دار مکافاته راسته هاااهرچی بیشتر بزرگ میشی.مشکلاتتم 5 برار ظرفیتت رو سرت هوار میشنبعد یک دفعه,اکثرشون باهم حل میشنباز دوباره از اول این روند ادامه داره.

 

حرص که میخورمدوباره تنم به خارش میوفته.بخاطر همین مجبووورم هی بزنم به بیخیالیی.سختههه

لطفا برام از خدا,حل شدن مشکلاتم و یه دنیا صبر رو خواستار باشید که خیلیی نیاازمندم به دعاهاتون.ممنونم(گل)

مامانم میگه هر وقت حالت گرفتس,قران بخون.تا هرچقد که حالت رو بهتر کنه.پدرم که تااج سرمه ولی اگه مامانمو نداشتم ,واقعااا میمردمهمیشه تو تموم لحظه هایی که حالم بد بودهاز راه دور.منو شارژ کرده(هرچند موقت ولی بازم همین یه نعمت بزرگه برام).

اوقاتتون خوش باشه انشاللهsmiley


سلام دوستای گلم    

البته که پست بنده رو از نقاط مختلف ایران و شایدم از نقاط مختلف جهان میخونیدمن هم این پست رو دارم از ایران برای شما ارسال میکنمبله درست متوجه شدید من در حال حاضر ایران هستم.

هفته ی پیش:شب چون چیزی برا خوردن نداشتم و وقت هم نداشتم به ناچار کالباس و فلفل دلمه ای قرمز خوردم.شنبه صبح با  خارش شدید دست و پا و سر و صورت و کلا همه جا بیدار شدم از خوابحالا چشمهامم بااز نمیشد چون پشت پلکمم ورم عجیبی داشت و در واقع باید بگم قدرت دیدم افتضاح بود چون چشمهام باز نمیشد.سریع زنگ زدم به مامانمو گفت که الرژیه و برید بیمارستان.

خلاصه رفتیم بیمارستان(هم خونمم همراهم بود چون به زوور میدیدم) و دکتر گفت باید بستری بشی و اینامنو بستری کردن و دارو ریختن به رگم و بهتر شدم تا حدی که صبح یکشنبه گفتم عاقا من حالم خوبه و بذاررین برم خونه و با رضایت خودم رفتم خونه که اشتباه بود و تا شب باز حالم بد شد.اینبار سر و صورتم و تن و دست و پاهام لکه های بزرگ قرمز داشتن که خیلیی دااغ بود و یکی نمیدونست فکر میکرد که من پوستم سوختهه!هیچی دوباره رفتم بیمارستان و بستریم کردن و هر بار که چند ساعت خووب بودم.باز دوباره الرژی میومد به سراغم و یه افتضاحیی بوداخرین بار دیگه حالت ادم شدن (ادم یا خیز به معنای ورم شدید دست و پا یا بدن که ناشی از اجتماع مایع میانبافتی هست) دست و پاهام و لبها و بینیم رو داشتم که وقتی با بطری اب میخوردم و انقدر که لبهام ورم داشت قدرت قورت دادن اب رو نداشتم

از مادرم و پدرم بگم که هربار به من زنگ میزدن با  یه مدل جدید از الرژی مواجه میشدن که دیگه تاب و تحملشونو از دست دادن و گفتن الا و بلا بعد از مرخص شدنت باید بیای ایران و اصلا همینجا باید چکاب بشی تا بفهمیم چه اتفاقی افتاده اخه؟این چه الرژی ناجوری بود اخه؟:(

اها راستیمن 5 روز بیمارستان بستری بودم4 امین رووزی که بستری بودم و بدنم دچار ادم شده بود.بهم گفتن که میخوایم بهت کورتون تزریق کنیم که سیستم ایمنیت رو سرکوب کنیم تا واکنش الرژیک بدنت از بین بره و همینکارو هم انجام دادن که روز بعدش من به سرعت خودمو مرخص کردم و سوار هواپیما شدم.نا گفته نماند که بهم گفتن این دارو تا 3 روز اثر داره و بعد از 3 روز ممکنه که علائمت دوباره برگرده و ممکنه هم برنگرده که با ترس و لرز و اصرار مادرم اینا اومدم.بیچاره ها خیلیی اذییت شدن.بالاخره برای پدر خیلیی سخته که خار به پای بچشون بره چه برسه به اینکه بچشون اون سر دنیا بستری بشه و اینجوری تن و بدنش بریزه بیرون

دیگه منم اومدم و شکر خدا بعد از سه روز خداروشکر علائمم فقط در حد خارش معمولیه.

اما دیروز دوباره اومدم تهران و رفتم پیش یه دکتر فوق ایمونولوژی.اون فقط نظرش این بود که ادویه جات به جز زعفران و زردچوبه ممنوعهغذای بیرون ممنوعاسترس و اضطراب ممنوع!!!

ولی بازم امروز یه دکتر دیگه نوبت گرفتیم که همین دور و براست که یکبار پیش اونم برم ببینم نظرشون چیه.

خلاصه که هفته ی پیش تو غربت حسابی با مریضی ازار دهنده دست و پنجه نرم کردم که سخت ترین روزا بود هم برای من هم برای خانوادم که هی زنگ میزدنو منو داغوون و افتضاح میدیدن.

انشاالله اگه مشکلی پیش نیاادجمعه ی هفته ی بعد پرواز دارم

دعا کنید که مواد حساسیت زا به بدنم رو پیدا کنم.تا دیگه انجوری بیش نیاد.واقعاا زجر کشیدم.

کل این یک هفته.من غذام برنج و سیب زمینی و هویچ بخته با نون و ماست بوده.صبحانه و ناهار و شام.

کل این چند ماهو با تموم دلتنگیام و ستختیام و خستگی هام و یکنفره به دوش کشیدن تموم زندگیمو با این امید طی کردم که تابستونی میاد و من روی ماه خانوادمو میبینم اما نمیدونستم قراره یه هفته ی طاقت فرسا رو بگذرونم و بعش خانوادم برام اونقدر بی طاقت بشن که برام بلیط بگیرن و منو یه راست بیارن پیش خودشون و دیدارمون تازه بشه

هیچوقت فکر نمیکردم که واسه نی نی خالم که از وقتی رفتم دنیا اومده و من نتونستم یبار هم بغلش کنم و عکسشو همش استوری میذاشتو بتونم زودتر ببینمواقعا حکمت خدا خیلیی متفاوته

یبار دیگهبه قدرتش ایمان اوردم

میخچه ی پام هم بعد از کلی اذییت کردن افتاد.نمیدونستم میخواد  تو ایران بیوفته

 


پست قبل فقط و فقط برای یاداوری یه چیزایی به خودم بود,یا تلنگراما یکی از دوستان عزیزم,کامنتهایی گذاشت که درکل باید بگم مرسی از محبتت عزیزمو کلا دوسداشتم اینو که بخاطر خوب شدن حال من تلاش کردی و وقت گذاشتی.heartاما خب یه سری چیزا بود که شما بهش توجه نکردی ,در واقع اینکه میگیم هر ادمی از دید خودش زندگی رو بررسی میکنه همینه دیگه.اما باز هم  میگم,ممنونم از اینکه حالم برات مهم بوده و خداروشکر دوستایی دارم که حال من براشون مهمه.smiley

اونموقع که پست گذاشتم,وسط امتحانام بودم و اصلاا حال درستی نداشتم

شنبه که امتحانمون تموم شد,با صین و مادرش رفتیم بیرون و خوش گذروندیم چون مامان صین دیروز بعدازظهر یعنی دوشنبه بلیط داشت.

این خیلیی خوشحالی داره که اعضای خانواده ی ادم بتونن بیان و یه مدتی رو ادم باهاشون زندگی کنه چون واقعا تو اون مدت ادم بهش همه چیز خوش میگذره و حالت از همیشه بهتره اما لحظه ی جدایی واقعااااا عذاب اوره.واقعااا.عین دیروزانقد این یکماه بهتر از بقیه ی ماه ها گذشت که اصلا نفهمیدیم کی گذشت.

امروز صبح که بیدارشدم سرم داشت منفجر میشد.فقط یه چایی و یه قرص خوردمبعدازظهر هم اصلا حاال نداشتم ولی الان بهترم

فرداشب تولد دوست صین هست.کیکهای اماده (منظورم از این کیکهای اسنفجی اماده که داخل شیرینی فروشی ها درست میکنن و داخل کیک میذارن,هست)خریدیدم و میخوایم یه کیک جدید درست کنیم.

دیگه چیزی به ذهنم نمیادفعلاا

 

 


صمیمی ترین رفیق همه ی روزهای زندگیم.تولدت مبارک.

الهی همیشه ساالم باشیheart

___________________________________________________________________________

 

امروز صاحب خونمون ومده بود که اجارمونو بگیره

عاقااا.یه کاپشن از این بادگیرا,یه سوییشرت,و کلی لباس پوشیده بود.منو همخونم وقتی دیدیمش فقط خودمونو کنترل کردیم که نزنیم زیر خندهقرمز شدیم ولی عادی رفتار کردیمفک کنم از سیبری اومده بوداخه تو این هوا که ادم انقد لباس نمیپوشه.indecision

حالا ما تو خونمون در تراس رو باز کرده بودیم که باد ملایم بوزه

____________________________________________________________________________

از خستگی دارم میمیرمممامروز نشستم به حل کردن مسئله های شیمیاصلا دستم و گردنم داره منو میکشه.دیگه بعد شام سلکسیب خوردم.

تو کتابخونه بودم.یه لحظه احساس کردم دیگه نمیفهمم چی دارم حل میکنم.دیگه پاشدم جمع کردم اومدم خونه.همخونم که خیلی قبلتر از من رفت خونه اخه گفت حال ندارم درس بخونم.خسته شدم.گفتم پس من چی بگم که اگه یکم دیگه کتابهامو ورق بزنم دیگه قشنگ از وسط پاه پوره میشن.اونموقعی که هیچکی کتاب دستش نبودمن داشتم میخوندم.تازه تا امتحانمم کلی باز باید بخونم.والاا

 

 

اینم نمای بیرونی کتابخونه.جایی که قسمت زیادی  از زندگی ما رو در بر گرفته

اینجا درواقع محوطه است.اما چون میز و صندلی های خوبی برای درس خوندن دارههمه ازش استفاده میکنن.خوبیش اینکه خسته که شدی.میای لب قسمت شیشه ای ساختمون و بیرون رو تماشا میکنیبهتر از همه اینه که فقط 3 دقیقا با خونمون فاصله داره.کلا حس و حال خوبی داره


هفته ی پیش.روزای اول هفته به شدت حالم بد بوداصلا روحیه ام صفر بود

یکم بعد بهتر شدم.الان هم خوبم اما شارژ و شنگول نیستم.درحدی که نمره وحیم خیلیی به=خواد باشه,در حد 13 هست(

متوجه شدم که اگر هر روز  یه مسیر کوتاهی رو پیاده روی داشته باشم,حالم اینجور بد نمیشه.اما این هم یک احتمال هست.

نمیدونم.فقط اینو میدونم که هر جوریه باید تا امتحانم,روحیم خوب باشه که هم بتونم بخونم هم امتحانمو خووب بدم

یه خبر خوب شنیده بودم که دو روز شارژ بودم ولی بعدش تموم شد.

حرفهای تکراریمو نمیخوام تکرار کنم ولی واقعا همونی هستم که هستمهیچ تفاوتی ندارم یا یکماه پیش

اخ که چقدر دلم یه خبر خووبیه نور امید میخواد.

شماها چطور؟؟؟؟ای کاش شما هم مثل من نباشیدای کاش حال هممون خوووب باشه


تایم اول امتحان گذشت(اگه یادتون باشه گفته بودم تایم امتحانم به تایم دوم تغییر پیدا کرده بود و منم دیگه تغییرش ندادم)و عده ی کثیری از بچها به اون چیزی که میخواستن رسیدن.یکسریا که اصلا تصور نمیکردن که با همین تایم اول,بتونن به خواستشون برسن اما خب لطف خدا و زحمت خودشون بود که تونستن برسند

دیشب وقتی از کتابخونه اومدم به این پی بردم که اگه منم باهاشون امتحان میدادم 100 درصد منم الان نفس راحت میکشیدم اما خوب که فکر میکنم میبینم من الان هیچ چیز رو از دست ندادم.بخاطر همین ناراحت نشدم و کلا این فکر رو انداختم از سرم بیرون

خیلی خوشحالم براشون

امید به اینکه تلاش هممون به سرانجام برسه

____________________________________________________________________

برای جغله(جقله) هامون(دختر دایی و دختر خاله و پسر داییم اینا) از این شکلاتهای خرگوشی خریدمدلم براتون تنگ شده فسقلیاااااheart

یه عکس دارم که همشون کنارمن هستن و تولد خواهرمه و منم از این عینکهای جینگول مینگول دادم بهشون و همون باهم عینک زدیم و بهشون گفته بودم که یکی بای بای کنه یکی قاه قاه بخنده یکی دستهاشو ببره بالا ووکلا هرکدوم یه ژستی دارن.منم سفلی گرفتم باهاشونفسقلیای بامزه ی خوردنی دوستداشتنی و شیطون

یبار داییم زنگ زده بود بهم بعد پسر داییم (5سالشه) گوشی رو برداشت و بهم گفت از سوسک سیاه به خرمگس!!منم سریع گفتم خرمگسس به گووشممlaugh

_________________________________________________________________

یه رژ جدید خریدم برای خودم و وقتی میزنمش خیلیی احساس خاص بودن بهم دست میدهمخصوصا وقتی عینک افتابیمم بزنم به چشم و چالم:دی

الان که دارم تایپ میکنم دارم به این فکر میکنم که باید دوباره لاک بزنم به ناخنهای دوستداشتنی کوچول موچولوم:)

_________________________________________________________________

اصولا هر چند روز یکبار تنش دارم و همش سعی درکنترلشون دارم و خداروشکر که میتونم.:)

________________________________________________________________

این بهار خیلی بهار متفاوت و عجیبیه برام.جوری که احساس میکنم سالهای بعد به خودم میگم عهه یادش بخیر.

_______________________________________________________________

این روزها خیلی ارومم و خسته.

دیشب از خستگی زیادی که داشتم خوابم نمیبرد

چقدر سرسبزی بهار رو دوست دارم.چقدر خوبه که وقتی داری راه میریهمونطور که حواست معطوف به رقص برگهای سرسبز درختهاستموهات هم با امواج باد بهاری به رقص درمیاد.

 

 

 


فقط برای توفقط برای تویی که ذره ذره از وجود نازنینت کاسته شد تا من بزرگ شدم.

ذره ذره از وجود نازنینت کاسته شد تا با خودت کنار بیای و من رو راهی کنی

باز هم ذره ذره از وجودت داره کاسته میشه بخاطر ارزوهام.

من نمیدونم که مادر بودن یعنی چیولی خووب میدونم که نبودن صمیمی ترین دوست یعنی چی.ادم به زور میتونه با نبود صمیمی ترین دوستش کنار بیاد,همنوطور که من دارم با نبودت  در کنار خودم, کنار میام و همچنین خودت در نبود من.اما نمیدونم خدا که صبری رو در وجودت قرار داده که تونستی با نبود من درکنار خودت,کنار بیای

اگه من دارم اینجا گوله گوله اشک میریزم و اینارو مینویسممیدونم که تو از من, هم دلتنگ تری.ولی خدا میدونه که چقدر دلم میخواد الان بغلت کنمسفت سفت

 


از کتابخونه اومدم

نون و پنیر بهترین انتخاب برای کسی که تا ساعت 10 شب تو کتابخونه با کتابها سروکله می زده است

یه قطره اشک بخاطر سردرد و خستگیم از چشمم ریخت.

یه قطره اشگ دیگه,بخاطر نبود مادرم,تو این روزای خیلی طاقت فرسا,شدیدا بهش نیاز دارم.کاش اومدنش اینقدر پرسه نداشت

رفتم و صورتم رو با مایع شستوشوی صورت شستم

بعد رفتم زیر گاز رو خاموش کردم.گل گاوبونم رو داخل لیوان ریختم و اوردم کنار تختم گذاشتم.

کتابهام رو از کیفم دراوردم که دوباره بخونم.

الان هم منتظرم که گل گاوزبونم سرد بشه

بفرمایید گل گاوزبان,تازه دمه

 

 

 

 


 

 

 

امروز بعدازظهر,کالجمون تو باتشون(که هممون عضو هستیم) یه پیامی رو گذاشت که من همینجوری دلم خواست از یه تیکش اسکرین گرفتم که به پستم اضافش کنم.اون قسمتهای مخدوش شده هم اسم کالج و اسم دانشگاهایی هست که من ازمون ورودیشونو دارم.8 بند داشتشامل اینکه چی بپوشیم و چطور بیایم و ساعت چند اونجا حاضر باشیم و اینا

با دیدن این پیام,یه ذوق مخلوط با استرس درونم بوجود اومدذوق از اینکه امتحانم نزدیکه.استرس هم بخاطر امتحان که دلم میخواد خووب بدمش که خستگیم دربره.

یه قولی رو من اولا به بعضی از دوستان داده بودم.اونم این بود که شرح بدم دارم چی میخونم واینا اما من ازشون فرصت خواستم که در زمان مناسب توضیح بدم.اولش دلم میخواس سکرت بمونه اما بعدش باخودم فکر کردم که با توضیح ندادن مگه قراره چی بشه؟بدتر وقتی میخوای یه چیزی رو تعریف کنی هیی باید از سر و ته بزنیاینجوری بدرد نمیخوره کهخلاصه که تصمیم دارم بعد از امتحانم کامل براتون توضیح بدم.

فقط 4 روز مونده به امتحانی که خیلی براش زحمت کشیدم و الان هم بیکار ننشستم و دارم خلاصه هام رو مرور میکنم به امیداینکه اورالم رو خوووب بدم

انقدر هم خسته ام و خوابم میاد که همینجور نشسته دلم میخواد بخوابم

اونقدر خوندم که به خودم اعتماد دارم ولی میشه که دعا کنید  امتحانم رو خووب بدم؟؟ممنونم ازتون:)


امروز یکی از سخت ترین روزهایی بود که گذشت

اگر هرچقدر من از استرسهایی که امروز داشتم بگم کمه.

صبح که امتحان کتبی رو دادم

ساعت 3 بعد از ظهر هم اورال رو دادم.

الان بینهایت خسته هستم و فقط میخوام شب بشه و من بخواابم

اورال بعدیم جمعه است

فعلا پتانسیل بیشتر توضیح دادن ندارم چون خیلیی خسته هستم.

 


سلام دوستان عزیزم.

همنطور که گفته بودم چهارشنبه صبح,من امتحان کتبیم رو دادم و بعد از ظهرش اورال یکی از دانشگاه ها رو داشتم(دانشگاه سین.گاف)همون روز به من گفته شد که جمعه یعنی 24 می ,شما اورال دانشگاه دوم(یعنی دانشگاه سین.میم) رو داری که اشتباه به عرضمون رسونده بودن و 31ام می یعنی این جمعه ای که داره میاد,ما امتحان داریم.

حالا از دانشگاه اول بگم که من چهارشنبه امتحانشو دادمپروفسوره هم اونقدررررر از من سوال پرسیییید اونقدررررر پرسید که منو خسته کرده بودیعنی من تا یکساعت بعد از امتحان روضه ی سکوت گرفته بودم و به خدا میگفتم خدایااا چرا منی که اینهمه خوندنمچرا انقدر ازم جزیی پرسید.یکم کلی تر.ملایم تر.والا.ولی وقتی جمعه ظهر دانشگاه اول بهم ایمیل زد که رشته مورد علاقتو تو دانشگاه ما قبول شدیدیگه تموم خستگیهام رفتحال اون موقعم وصف نشدنیهاز بعدش که به مامانم و دوستهام گفتم دیگه همش سیل  تبریکاات باعث بود که گوشیم هممش زنگ میخورد.بعدشم که افتادم به تمییز کردن خونه و.خرید وبعد هم مراسم افطاری که کالج گرفته بود و مصاحبه و این چیزاااا خلاصه حسابییی سرم شلوغ بووودتا دیروز که خواستم پست بذارم بعد از اتمام کارهام ولی نشد چون داشتم با شبکه ی سه دعای جوشن کبیر میخوندم.

دیشب شبکه ی سه پخش مستقیم از حرم امام رضا بود و من دلم برای اون ارامش حرم حسابی تنگ شد

دیشب حساابی بیاد همتون بودم.

برای خودم هم دعا کردم.درسته که من دانشگاه اول رو در رشته ی دلخواهم قبول شدم ولی من هدفم دانشجو شدن در دانشگاه دوم هست و همش دعا میکنم که اورالش روو خووب بدم که جوابش زودتر بیاد و من بیوفتم دنبال کارهای ثبت نام و بتونم زودتر کارام و انجام بدم و برگردم خانوادم رو ببینم.اینبار هم منو به وقت دعاهاتون فراموش نکنید.یک دنیا ممنون

 


من یه مشاور داشتم تو یه برهه ای از زندگی که هنوزم که هنوزه باهاش ارتباط دارماز بس این ادم خاانوم و دوستداشتنیه.

البته خیلی این حسِ عمیقِ دوستانمون،متقابل هست

دیروز ولی خبرشو گرفتم گفت که براش دعا کنم.من هم بهش گفتم امیدوارم خواسته ی خدا با خواسته ی دلت یکی باشه جانا

اگه به من بگن نماد این ادم تو ذهنِ تو چیه،میگم گلِ یاسمیشه برای گلِ یاسِ من دعا کنید؟؟؟


گاهی نمیدونم با دلتنگیم باید چیکار کنم.

فقط سکوت میکنم ونفس عمیق.

و دقیقا همین موقع اس که دلتنگیم از گوشه ی چشمم میریزه پایین

 

پ.ن:گله ای نیست،چون من حالم خوبه و تو شرایطی هستم که خودم با جون و دل ،خواستمش اما گاهی هنوز که هنوزه دلتنگیم سرجاشه.


اخیشش،امروز بخیر گذشت

امتحان خوب بودخیالمون راحت شد ولی فهمیدیم که بچه های عزیز،چندین گروهِ سکرتی طور دارن که در طی پیدا کردن جوابهای سوال های بایومکانیک،توسط دوستان پیگیر،برملاشداره جانِ جانان هاهرجی هست،هرمشکلی هست،بین ایرانیا هست و بس.وگرنه بچه های خارجیمون که اصلا صداشونم درنمیاد بدبختا

حالا منکه اصلا برام مهم نیست خدایی،اخه میگم همین گروه اولیه مگه چه گلی به سرمن زده که بقیه نزده باشن؟ولی بعضی از بچه ها خیلییی شاکی شدناااا.

_______________________________________________________

بعد از امتحان،رفتیم با بچه ها نهار بخوریم،هی دوستم به بقیمون میگفت دوستانِ سینگل عزیز.یکبار بگم چندبار بگمکیس های مناسب رو رو هوااا میزننااااا.از همین ترم اول من دارم میگم به شما حالا هی گوش نکنین

بعد رو کرد به من و گفت،دختر،تو که پ تو ساختمونته چرااااا هنوز باهم رل نزدید اخه؟؟؟؟چهارشنبه بیا تولد.قشنگ تیپ پسر کش بزن بیا ببینم میتونی تورش کنی

گفتم عزیزجان من اگه عرضه ی اینکارارو داشتم،تاحالااا این رل بودم نه که همین سینگل برم سینگل بیام

میگه حالا چهارشنبه بیا ببینم چیکار میکنی

عجب دوستای باحالی دارم من،میخوان دودستی منو بندازن تو هچل(حچل).والا بخدااا

بعد اخر که میخواستیم از هم خداحافظی کنیم باز میگفت ایی خداااا تو یک طبقه باهاش فاصله داری همش، دست به اشپزیتم که ماشالا خوبه،چرا وقتی داری غذا میپزی یه بشقاب بیشتر درست نمیکنی که بدی به پسر همسایه حداقل بچه گشنه نمونه و این وسط  یه خودی نشون بدی.هاا؟؟؟

____________________________________

خب من برم یه دوش بگیرم که باید ترمینو رو بخونم.درس اخرشو اصلا نگاه هم نکردم.

 


با دونفر میخوام صحبت کنم:اولیش اناتومی،دومیش خودم.

 

رو به اناتومی:اناتومیِ عزیزم،بذار باهم رفیق بشیم و رفیق بمونیم،تااا اخرِ اخرِ اخر

ببین من خیلی دوست دارم،من خیلی علاقه دارم که ریز به ریز تو رو درکت کنم و میدونی که اینکارو انجام میدم.

پس بیا و به من یه قولی بده عزیزجان

خودت میدونی میونم باشیرینی جات خیلی بهتره از ترشیجاته،پس بیا و شیرین باش،حتی در اووووووج ثقیل بودنت.بذار وقتی میخوام قورتت بدم،فقط روی لبم لبخند باشه و بس

منم قوووول میدم بهت،قوولِ سینونه(یعنی از این قول هایی که بانو سین به خودش میده و هییچوقت هم نمیشکنتش!) میدم که در هییچ شرایطی،تو رو کنارت نذارم،حتی برای یک روز

 

رو به خودم:وااا بده دختر جاان،از وقتی از کلاس برگشتی،همینجوررر اخم کردی و قهر کردی باخودت که اناتومی رو عقب افتادی.

استرس داری درست،کلی مطلب باید بخونی درست،از سر و کلت دود بلند شد از بس اسم این استخوناو تما نقاطشو و همچنین ماهیچه هارو ریز به ریز تکرار کردی درست.

من بهت کااملا حق میدمتو حق داری جانا

ولی کیو دیدی با قهر بتونه اتفاقای خوب رقم بزنه؟؟؟؟

الان که جزوه ی ترمینو رو باز کردی که بخونیش ولییی از بس بفکر اناتومی هستی که رفتی توفکر که ای خدااا چیکار کنم؟.

ولی خب این راه حلش نیست دختر.

میدونممممیدونمممم استرس امتحانشو داری درست ولی خب ببین الان مثل یه ادم بالغ،ترمینو رو تمومش کن،بعد بشین شروع کن به اناتومی خوندنبرو عزیزجان

 

پ.ن:عکس پایین منم.خودِ خودمامروز استرس بدی بهم وارد شد.تا حدی که الان حالم خوب نیستمعده ام درد گرفته از فشار عصبی که بهم اومد و تنم دااغه.دقیقاااا مثل زمانی میمونم که با کسی دعوای شدید داشته و الان بیحال و لو باتری افتاده رو تخت.میرم دوش بگیرم،بلکه کمی از این بی حالیه و تنشی که تو سلول سلولِ بدمم نشسته،فروکش کنه تا که بتونم اروم بخوابم

 


وقتی طاقتم تموم میشه از خوش بینی،اوقته که یه ابرِ سیاهِ بزرررررگ میاد بالای اسمونِ دلم وامیسته.لعنتی فقط میخواد گریه ی منو دربیاره

هی باید سرش داد بزنم که پاشو برو،من میخوام از لحظه لحظه ی زندگیم لذت ببرم،تو که باشی،خورشید به دلم نمی تابه.

نمی تابه و از کمبود ویتامین دی،من عمیقا احساس ناتوانی بهم دست میده

اونموقع هست که تموم فکرای مخرب،هجوم میارن که اره میانترم هارو دیدی چقدر سختن؟؟؟؟

فلان درسو میخوای چیکارش کنی؟؟؟؟

حواست به اونیکی هست؟؟؟؟؟؟؟اونم میخواد میانترم بگیره هاااا

دقیقا همیین موقع ها،این ابرِ سیاهِ بزرگ میاد داد میزنه:

اگه نتونی پاس کنی پایان ترم هارو،نمیتونی بری خانوادتو ببینیاااا و حال اینکه مشتاق دیدنشون هستی.صبر کن صبرکن

ببینم،خسته نشدی انقدر به کارهات رسیدی؟؟؟؟؟نمیخوای ولشون کنی؟؟؟؟؟

خسته نشدی انقدر با قسمتهای سنگین درسهات کلنجاار رفتی؟؟؟؟

اگه ال نشهبل نشه چی؟؟؟هااان؟؟؟؟

.

.

.

.

خلااصه که اخرشم اشک منو تا به نقطه ی چکیدن برسونه و  قهر کنه و بگه قهر قهر تا روز قیامت و بره.ایشالا که واقعا بره دیگه بر نگرده ولی دروغ میگه.بخدا دروغ میگه.

 

دوشنبه ها اخرین کلاسمون ورزش هست و والیباله،ولی اینو بگم که یک معلم سختگیری داریم که فقط میگه باید تمرینارو بدونه هیچ اسکیپ کردنی انجام بدین و اصلا هم حرف نزنین.کلیی تمرین میده،بعدش تازه بازی شروع میشه.

پدرمونو دررر میاره.تک به تک بااید سرویس بزنیم.یعنی قشنگ ۶ روز بدنمون کوفته اس از دست این معلمه.تا بخوایم خوب بشیم دوباره کلاس داریم و دوباره روز از نو روزی از نو.

امروز با درد تمام ماهیچه های تنم بیدار شدم،تازه دیرتر هم بیدار شدم،کلی هم طول کشید تا پاشم

خیلی تنم درمیکنه واقعا تو روح این ادم که انقدر مارو اذییت میکنه.

 


یه دوست دارم که اینجا نیستاااا،ایرانه.بعد ایشون کلاااا اخلاق سردی داره،مثلا یه مدت طولانی دوست صمیمیه من بود.من توقع نداشتم اینجوری باشه ولی بود و من نباید توقع میداشتم.اخه ادم که نمیتونه دیگران رو عوض کنه.مخصوصا اگه خود طرف به این قضیه اگاه نباشه.اره واقعیتش بارها و بارها ناراحت شده بودم،همین باعث شد که من تصمیم گرفتم که کلا بی محلی کنم نسبت بهش.

بعد چون ادم مغروریه،اگه بی محلی ببینه حساابی داااغ میکنه تا حدی که تا قیامت دیگه با ادم سلام علیک نمیکنه و این مدلیه.

من پارسال تا قبل از اینکه مریض بشم (اون الرژیه شدیددد رو میگماا)،اونقدر فشار روحیه زیادی داشتم که از همون اولی که خواستم از ایران برم،به هیییچکدوم از دوستام به عمد نگفتم چون خیلیی اعتماد بنفسم تضعیف شده بود و خودم نمیدونستم اینده چی میشه و اینکه خیلی از قضاوت میترسیدم.اونقدرررر با این افکار ، دست و پنجه نرم کردن برام سخت بود،انقدررر اروم بودن تو این شرایط برام سخت بود که حسابیی مردم گریز شده بودم و بخاطر همین هم به هییچکدوم از دوستام نگفتم که رفتم.:(

همشون بعداز چند ماه فهمیدن که من رفتم و نگفتم و ناراحت شدن.یکسریام شماره جدیدم رو خلاصه پیداکردن و بهم پی ام دادن و هم گله کردن و هم خبرم رو گرفتن و هم از اینکه چرا اومدم و اینجا دارم چیکار میکنم،پرسیدند.

بعد خب بعضیا خواسته بودن شماره ی منو از طریق بعضیای دیگه بگیرن که یکیش همین دوستِ مغرورِ بی احساس ما بود.و من اون لحظه فقط خواستم از سوال جواب دادن خودم رو راحت کنم و اینکه چون فهمیدم ایشون میخواد،از عمد گفتم نه،من نمیخوام باکسی ارتباط داشته باشم.:(

فهمیدم که این دوست مغرکرم خیلی ناراحت شد ولی اهمیت نداشت برام چون با افکارم درگیر بودم،بشدت هم درگیر بودم و نیاز داشتم به یه استحکام روحی برسم.

اما الان یه چندوقته که دیگه دلم نمیخواد کسی رو مستقیم برنجونم.اخه اونکه ادم ناخواسته میرنجونه که دست خودش نیست ولی اینکه از عمد برنجونی خب واقعا خوب نبست.اخه به این پی بردم که به تعداد ادم های روی زمین،تفاوت رفتاری وجود داره و من نبااااید هیییچ توقعی داشته باشم در رابطه با همه.توقع ناراحتی و کدورت میاره و فاصله ی بین مرگ و زندگی از یه تار مو هم نازک ترهپس توقع نداشته باشم و راحت زندگی کنم.

الان دیگه پیش خودم میگم،دوسداری،الان که از دست این ادم بخاطر رفتارش ناراحتی،بجای این ناراحتی،خبر مرگش رو خدای نکرده برات بیارن؟؟تو اونوقت بیشتر ناراحت نمیشی که دو روز دنیا رو الکی بخاطر توقعاتت،به خودت و به دیگرانی (مثل همین دوستم)که عین خودت توقع دارن،تلخ کنی.

الان این دوستِ من،اگه روزی بخوایم بااکیپمون بریم بیرون و من باشم،اون نمیاد.

الان اینارو نوشتم که ازتون خواهش کنم،که نظرتون در رابطه با اینکه چطور میتونم از دلش دربیارم؟

*=اینکه از دلش چطوری دربیارم رو که به روش خودم کمی تا قسپتی بلدم ولی اگر ایده ای دارید،خوشحال میشم بخونم، ومهم تر از اینا،نظرتون دررابطه با این پست،اون پاراگراف یکی مونده به اخر و اخری چیه؟؟دلم میخواد باهم صحبت کنیم

 


چشمام بزور بازه.دارم از خواب کور میشم،صبح کله سحر هم کلاس دارم

امروز از خود صبح تا بعرازظهر من همش کار داشتم

خداروشکر بالاخره این قرارداد جدیده پست شد و امیدوارم واقعا به دستشون برسه و تو هوا فنا نشه(از این مجاریا هیچی بعید نیست و بهشون هیچ اعتمادی نیست)

انقدر خسته امبازم سر درد دارم،میدونم نباید از لپتاب استفاده کنم تا که سردردم قطع شه ولی بخاطر دسهام چاره ای نیست.

اخ اخ امان از دست اناتومی عزیزم که پدرمنو دراورده هرمبحثش قشنگ جون ادم به لبش میرسه تا یدور بخونی یادش بگیری،حالا از بعدش هی تکرارش کن که یادت نره هی تکراش کن که مبادا یادت بره.ولیی اینو مطمعنم،روزی که من به راحتی مشکل ‌بیمارم رو تشخیص بدم،مطمئنا اونروز روزیه که من ذوق میکنم از اینهمه صبر و تلاشی که برای یادگرفتن اناتومیِ عزیزم داشتم.:)


حالا که بیدارم میخوام بنویسم

برقهارو خاموش کردم،مسواک زدم و فقط باید پتو رو بکشم روم و بخواابم

فردا هم باید زبان مجاری بخونم و هم اناتومی،بعداز کلاس بعدازظهر باید برم پست افیس،قرارداد جدید خونم رو به شرکت اصلیش که وین هست پست کنم.بخداا الکی بازی دراوردن برام ولی عیبی نداره حالا.

کارت اقامت جدید،بعد از ۴۶ روز،دیروز اومد و بسی شاد و شنگول گشتم(کارت اقامت موقت داشتم که باهاش نمیتونم از اینجا خارج بشم و دوباره وارد بشم).

___________________________

دوستم از پرزنتیشنم فیلم گرفته بود،وقتی دیدمش فهمیدم که واقعا خوب و اوکی بوده ولی نمیدونم چرا همچین حس وحشتناکی رو نسبت به اَکت خودم داشتمنتیجه اخلاقی اینکه لطفا همیشه دید مثبت به خودتون داشته باشین.

___________________________

نمیدونم چه به سرم اومده که منی که اهل بیان احساساتم نیستم،الان دو روزه عجیب دلم میخواد هی پست بذارم و احساساتم رو بیان کنم ولی کنترلش میکنم.حالااا خوبه قبلا خاک وبلاگمو میگرفتاااا.چمیدونم والاماادمها هم خیلی عجیبیم

______________________________

ازم میپرسن وقتی درست تموم شد چیکار میکنی؟؟؟

من همیشه به این قضیه فکر میکنم ولی هربار به این نتیجه میرسم که بگم نمیدونم چون وقتی یه سیب از بالا میوفته پایین هزارتا چرخ میخوره و من نمیدونم در اینده،کجا به اهمیت خواهد داد

پس بیخیال اونموقع و فقط میخوام لذت ببرم از مسیری که قراره تهش به روز شیرین فارغ التحصیلی برسه.


فردا دوشنبه،اولین روزِ هفته اس.هفته ی پیش فقط دو روز کلاس داشتیم و ۵ روز تعطیلی.

و من چقدررر به این تعطیلیِ بزرگ نیاز داشتم و چقدررر باعث عوض شدن روحیم شد که خدا میدونه.

روز اول،شبش تولد یکی از همکلاسیهام دعوت شدم که تازه منو با اون و چندتا دختر دیگه،یه اکیپ کوچولو شدیم و گاهی اگه بشه،باهم یه بیرونی بریم و از تنهایی دربیایمخلاصه که رفتم تولدتاا دلتون بخواد زدیم و رقصیدیم و جای شما خالی خیلی خوب بود.فردا صبحش از بسی که ورجه وورجه کرده بودم،حالا پاشدن نداشتم

روز دوم و به خودم استراحت مطلق دادم.کارای خونمو انجام دادم،ماکارونی دلم میخواست و پختم.

روزسوم،شروع کردم به نت برداری برای پرزنتیشنمو درنهایت شروع کردم به ساختن پاورپوینت و ترنسلیت و نوشتن و چسبوندن عکس به مطالب و تمام نشدکه نشد.

روز چهارم با چهارتا از دخترا،که همکلاسی بودیم،بلیط قطار گرفتیم و رفتیم یه شهر خوشگل،کنار بوداپست،که با قطار تقریبا ۴۰دیقه راه بود.کل شهر خیلی کوچول موچولو بود و با پای پیاده کلی دور زدیم و عکس گرفتیم و چرخیدیم و رقصیدیمو و حرف زدیم وذهنمون رو از همه چیز ازاد کردیم.جای شما خالی وااااقعاااا تجربه عالی بود و بهشون گفتم که اگه بازم پیش بیاد که باشما بخوام جایی برم،حتی طولانی هم باشه بازهم نه نمیگماخه واقعا خیلی خوش سفر بودن همه.

امروز هم صبح زودبیدار شدم و کارای پاورپونتمو تا غروب تموم کرد،قبلش ناهارمم درست کردم و خوردم،بعد،اناتومی خوندم و با مادرم اینا یه سلام علیکی کردم و یه دوش گرفتم که یکم از خستگیم بره ولی الان دارم میمیرم از خستگیشام خوردم و لاک زرسکی که برای تولد زده بودم و نصفش کنده شده بود رو پاک کردم و مسواک و الانم میخوام بخوابم.شبتون بخیر

عنوان دررابطه با یه چیز دیگه هست که الان خوابم میاد و نمیتونم توصیفش کنم.


دیشب با زور قرصای مسکن و خواب اور و سیتریزین تونستم بخوابم.

یعنی اونقدر پلکمو سنگین کرده بودن که پلکهای خیسم دیگه نمیتونست باز بمونهراااحت خوابیدم.ولی تو خواب همش خواب میدیدم که دندونپزشکم بیمارستان بستری شده زبونم لال و من میخوام برم عیادتش ولی هی وسط راه الکی یه چیزایی پیش میومد که باعث شد تا اخر خوابم من به بیمارستان نرسم و نفهمیدم بیچاره چش شده که دارم میرم عیادتش.دیگه با الارم گوشیم از خوب پریدم.

دقیقااا یکساعت تو رخت خواب بودم چون پلکهام از فرط گریه ی زیادی که شب قبل کرده بودم خیلی سنگین بود و همچنین داشتم جواب ادمهایی که استاتوسم رو ریپلای کرده بودنو جواب میدادمولی پاشدم و به خودم گفتم هر روز که چشمات باز میشه،یه روز جدیده.دیروز رو دور ریختم.

صبحونه خوردم و نشستم سر درسم تا ساعت ۱ بعدازظهر،بعدش دوباره رفتم زیر پتو و داشتم میخوندم که چشمهام گرم شد.۲ پاشدم و همونجور داراز کشیده به ادامه ی خوندم پراختم،یکساعت بعد دوباره نشستم رو صندلی تا غروب و بعدش به کارای خونه رسیدم و دوش گرفتم.

با مادرم اینا حرف زدم و الان میخوام به ادامه ی درسم برسم تا ۱۲.

این اهنگ ماه و ماهی حجت اشرف زاده حال خوبتو بهتر میکنه و حال بدت رو بدتر.چقدررر خوبه این اهنگ

 

 


کاش یه قرصی بود که وقتی یکی عمییقااا ناراحتت کرد،میخوردیش و همنجور که خوردیش،به صورت یه بی حسیِ مطلق برای جراحتی که اون ادم به روح و جسمت زده عمل میکرد و راحت به ادامه ی زندگیت میپرداختی.عین امپول بی حسی که دندونپزشکها میزننانچنان سِر میشه که از دردش هیچی نمیفهمی


دیشب یه یکساعتی رو پیدا راه رفتم.بد نبود ولی میدونم اون چیزایی که رو دلم وایستاده حل نشده چون وقتی برگشتم خونه،وقتی نشستم که درس بخونم،مدام میومدن تو فکرم،همهههه چییز.

نمیتونستم فکر کردنم رو مختل کنم

خسته بودم،سرم درد میکرد ولیی دلم میخواست بشینم بازم فکر کنممقاومت کردم و زدمشون کنار که درس بخونم ولی هرچقدر به وقت خوابم نزدیکتر میشدم،خسته تر بودماخرشم از سر درد خیلی دیر خوابم برد.

سر کلاس اول که ،یه بوی ادکلنِ مردونه رو حس کردم که منو پرت کرد به اینکه چقدر دلتنگ بابام هستمچون لوی ادکلن خیلی شبیه به بوی ادکلن پدرم بود.

من به جرعت میتونم بگم،خانوادم رو بیشتر از خودم دوست دارمخیلی بیشتر

خیلی خستمدلم میخواد بخوابممم ولی کلاس دارم هنوز.

 


نمیفهمم واقعاااا،طرف فقط ۱ساعت وربع با خونه پدرمادرش فاصله داره بعد چقدرررر گریه و زاری میکنه همش.اخرهفته ها هم همیشه خونه مادرش ایناست.

خدایاااا پس ما دل نداریم؟؟؟؟؟

بعضی وقتها دلم برای خودم میسووزهاااا میسوزه.

والا بخدا.

دست تنها

تو مملکت غریب

صبح تا شب میدویم که بتونم به درس و کار و زندگیمون برسیم.

شب وقتی سرمون به بالش میرسه،اول میمیریم بعد میخوابیم

زشته بخدا.یکم رو ظرفیتمون کار بکنیم


گاهی یه کاری رو شروع میکنی که اطلاع خاصی از چگونه نجام دادنش نداری ولی میخوای انجام بدی تا بفهمی راه درست چیه

اولش امیدوارانه،بعد امیدوارانه،بعد یهو ناامیدوارانه و امروز امیدوارانه بود این نمودار.

نشون میده تلاشم بیراه نبود.تونستم راهِ درستِ خودم رو پیدا کنم و این کلی خداروشکر داره.

 


تو این چندوقته،هرکیو دیدم که حالش خوب نیست،همش بهش امید دادمامید روزهای دوستداشتنی اینده

یاداوری قوی بودنشون،قوی بودنمون.و خواستم که قوی بمونیم

حرف از تجربه زدم

حرف از اینکه منم درکشون میکنم.

یکی تشکر کرد

یکی بیشتر گریه کرد

یکی فقط گوش کرد

میدونم که تاثیر داره چون بعدا همشون تشکر کردن

ولی حالا خودم میتونم بگم امیدم به تهش رسیدهنمیخوام از هیچی حرف بزنم فقط میخوام بگم منی که اینقدر روضه خوندم برای ریگراننوبت به خودم که رسید میبینم حرفام برای خودم تکراریه و من میدونم چه مرگمه.

خدایااا ما که هرجا هستیم،دلمون برای یه جای دیگه تنگ میشه،خوشبحالت تو که همه جا هستی


یه دوسه ساعت دیگه،میشه ۱۲ ساعت که هیچ جوره نتونستم با پدر و مادرم تماسی داشته باشم.حتی پیام هامم نمیتونن بخونن:(

این وبلاگ هم تا نیم ساعت پیش ،چند ساعنی میشد که نمیشد واردش بشم

من چه گناهیی کردم که نمیتونم با خانوادم ارتباط داشته باشم اخه؟نه تنها من،بلکه همه ی دوستام هم همین مشکلو دارن

حتی بصورت عادی هم زنگ زدیم به پدرمادرهامون ولی اصلا بوق نمیخورد.:(

ما چه گناهی کردیم اخه.

خدا عاقبتمونو بخیر کنه


دیشب یکساعت و خورده ای با مادرم اینا حرف زدم.

امشب نزدیک به ۲ ساعت

خیلی وقتم رفت ولی درعوض دلتنگی های انبارشده ام همشون ریخته شدن و راحت شدم.

از فردا شب بازم عین قبلِ قطعی، یه لیمیتی برای حرف زدنم میذارم چون واقعا وقتم خیلی اهمیت داره مخصوصا تو این زمان.

الان حالم خوبه.با تمام خستگیام و سختیهام ولی امید دارم

تازه دستبند امیدم هم به دستمه،حالا قصه اشو تعریف میکنم بعدا.

پسفردا اولین پایان ترمم رو دارم


هروقت از کنار لباس دختر کوچولوها رد میشم یاد توت فرنگیم میوفتم.

توت فرنگی من حالا دیگه بزرگ شدهراه میرهشیطونی میکنهبرای عروسکش لالایی میخونه و خلاصه یه بلایی شده

دلم تنگ شده برات توت فرنگی جونم

این کاپشن گوگول مگولِ خوشگل منو یاد توت فرنگیم انداخت.


ولی من بااز امید دارم.

هرچی بشه،به اون ته تها هم که برسم بازم امیدوارم.

افرین میگم به خودم که همیشه باخودم حرف میزنم و حرفهای ناراحت کننده و قلنبه ای که تو دلم گیر کرده رو با این اروم و اروم حرف زدنا،کم کم ذوبشون میکنم و دوباره تبدیل میشم به منه همیشه امیدوار

میدونید،همه همه ی همه ی چیزا که اونجور که من میخوام پیش نمیره ولی من بجای ناراحتی میتونم امیدوارم باشم به اینکه دفعه ی بعد،این اتفاق و یا هرچیز دیگه ای با تلاش دوباره ی من و تجربه ای که از دفعه ی قبل به کوله ام اویزون کردم،اونچوری پیش بره که من میخوام


هروقت مادرم رو بغل میکنم یاد اون طفلونکیها میوفتم و گریه میکنم

من گریه میکنم

مادرم گریه میکنه

همدیگرو بغل میکنیم،محکمه محکمو از خدا طلب ارامش داریم برای عزیزانی که عزیزهاشونو از دست دادن

تا قبل از اینکه بیام ایران،تنهایی اشکهام میریختالان تو بغل مادرم اشکهام سرایز میشه

اولین باریه که اومدم ایران و هم ذوق میکنم و هم گریه.با لبخندِ نه از ته دل

خدایا صبرمون بده.

 


الان دیدم تا مهمونا بیان،یه کوچولو وقت دارم و میخوام بنویسم

۱۴ تا ستاره هم هست که باید بخونمشونو نظر بدم.

این شنبه ای که داره میاد میشه ۵ ام که نه،شنبه ی بعدیش،من پرواز دارم.تا حالا که همه چیز خوب بوده خداروشکر و سرم شلوغ پلوغه همش.فقط یه سرماخودرگیه رو اعصابی رو تجربه کردم من،که الان اخرشه.

یه چیزایی این وسط پیش اومد که جز ریزکاری حساب میاد که البته یادمم نمیاد.

 

 

 

دونفر از بلاگرهای خیلی محبوب که همیشه حضور داشتن و دور هم،دلمون خوش بود،خیلی وقته نیستن.نمیدونم چرا،هلنازِ عزیزم و جناب قدح،برگردین لطفا


همین نیم ساعت پیش،میخواستیم بریم بهشت فاطمه که سرخاک بستگانمون.

 راه افتادیم

وسطای راه،یه جایی جاده ۲ بانده بودتریلی از روبرو اومد،پدرم خواب رفته بود.ماشین ما مستقیممم.تریلی مستقیمممفقط یک لحظه مادرم داااااد کشییییید داااااری چیکاااار میکنیمن و خواهرم دیدیم تریلی داره مستقیم میاااد،ماهم روبروش!!!!!خلاااصهههه.با داااااد مادرم،پدرم از خواب پرید و فرمون رو کج کرد و جون سالم بدرد بردیم.

اره دوستان عزیز.داااد مادرم نجاتمون دادوگرنه ما الان مرده بودیم

بعدش وایستاد و مادرم نشست و تا اخر مسیر پدرم خوابید.

اومدیم بریم سرخاک،نزدیک بود خودمونم به خاک بریم

 


دنیای وبلاگ نویسی یه عالمه دریچه هایی به روم باز کرد که اگه دوباره برگردم بازهم همینکارو انجام خواهم داد

کلی دوستای خوب دارم از اینجا،کلی تجربه که بانوشتنتون بهم منتقل میکنید.

شاید کم بنویسم ولی خوبه که هیچوقت کنار نمیذارم اینجا رو

خب از خودم بگم،یه یکماهی میشه که برگشتم و اینکه یه سه هفته ایه که درسهام شروع شده و خیلیی بیشتر از ترم قبل تو فشار درسهام گیر کردم چون این ترم،موظف هستیم که ۸ واحد بیشتر از ترم قبل برداریم و شرایط یه جوریه که از ۵روز هفته فقط جمعه ها کلاسم قبل از ۸ تموم میشه و بقیه روزا همیمجور ۸صبح تا ۸ شب کلاسم

ترم پیش فقط لاتین و اناتومی زبان مجاری دغدغم بود ولی این ترم،۶ واحد فانکشنال با سه استاد متفاوت،اون لاتین۲ و اناتومی ۲ و زبان مجاری ۲ هم هست و فیولوژی و پاتوفیزیولوژی شدن دغدغم.حالا پناه برخدا

کرونا هم که ماشالا ایرانو ترده ولی اینجا کشورهای اطرافش گرفتن اما خود مجارستان تا الان کسی مشاهده نشده ولی همچنان همه جا توصیه های بهداشتی هست و کلی از این ظرف های بزرگ الکل بعد از درِهای ورودی گذاشتن که بعداز وارد شدن دستتو مییری زیرش و با الکل دستهاتو ضد عفونی میکنی.منکه از قبل حساس بودم به تمییزی و الان بیشترشما هم مواظب خودتون باشید لطفا.

همکلاسیام بچهای خوبین خداروشکر و اوضاع خوبه خداروشکر فقط تنها چیزاییکه رو اعصابمه همین سخت بودن درسام و زیاااد بودنشون و اوضاع افتضاحه ک.ش.و.ر دوستداشتنیمونه.خدایا نجاتمون بده

دلم برای حرف زدن باهاتون تنگ شده.بیاین از خودتون بگید.


بابام همیشه بهم میگه،دخترا،میوه ی زودرسِ باغِ پدر هستن و با یه لبخند به من نگاه میکنهلبخندش معنی چقدرررر زودبزرگ شدی دخترم رو میده.

من کلاا از بچگی عادتمه که همیشه موقع خواب پدر و مادرم رو میبوسم و میخوابم.یعنی الانم که هروقت ایران میرم،همیشه اینکارو انجام میدم و بهترین حس دنیاس وقتی دوتا از بهترین نعمتهای خدارو هر روز حداقل یکبار ببوسی

حالا که دوسالیه ایران نیستم،حتی گاهی تو خونه میرم کنارشون میشینم و بغلشون میکنم و ذخیره میکنم این احساسو برای زمانی که درکنارشون نیستم و احساس دلتنگی گلوم رو میفشاره

و اما باید از یه عادت دیگه ام از بچگیم تا همین چندسال پیش بگمهمیشه بعد از ماجرای روبوسی و شب بخیر،حتما یا پدر یا مادر میود پتوم رو صاف میکرد و برق اتاقم رو خاموش میکرداینکه میگم تا همین چندسال میش به این خاطر که دیگه بهم گفتن بابا،تو دیگه دختر به این بزرگیو خانمی شدی ،خودت که داری میخوابی برقتم خودت خاموش کن دیگه بچه جان

وااای یادش بخیر اونوقتایی که خیلی کوچولو و قل قلی و تپلی بودم،نصف شب هروقت تشنم میشد سریع پدرم رو صدا میزدم،طفلونکی بین خواب و بیدار ،از اتاق خواب خودشون پامیشد میرفت تو اشپزخونه و برام اب میاوردخب خیلی کوچولو وقل قلی بودم و از تاریکی میترسیم ولی اون یه جنتلمن واقعی بوده و هست همیشه برای ما.‍‍‍.خدا حفظت کنه برامون.

خدارحمت کنه پدرایی که دیگه درکنارمون نیستن و همچنین پدربزرگ خودم.که خیلی جای ایشون و مادربزرگم خالیه دربین ما

و روز مرد و پدر رو تبریک میگم خدمت شما اقایون و پدران عزیز


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

یاضامن آهو زبان کوکان خود را ب ما بسپارید اجاره ویلا در قشم اجاره بالابر نفر زیبایی و آرایشی April نمونه سوالات آرایشگر ناخن فنی و حرفه ای برنامه ریزی | آزمون | کلاس