امروز غروب دقیقا وسط اینهمه ادم,تو کتابخونه و دقیقا وسط یکی از سخت ترین فصل  از یکی از سخت ترین کتابهام.ترسیدم.از خوندن ایستادم وچشمهام رو بستمدلم خواست که ای کاش یه خواب شیرین بود.چشمهام رو باز کردم و به خودم توپیدم که حق نداری این حرفو بزنی.حق نداری جا بزنیاینارو گفتم و دوباره مشغول خوندن شدم.خوندنی که توام با فکر و درگیری ذهنی بود

 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Amy شعور یک ریشه Janet استخدامی گلستان Deborah لپ ديجيتال مارکتينگ پایگاه اطلاع رسانی ولایت دایکندی ارز دیجیتال پارکت